درسوخته...هیزم...آتش...یاس کبود...!

این بار با تمام گرفتگی ودلتنگی ام باز هم دستانم از انس با قلم حرف میزند...

وقتی این واژه ها همچون تیری زهر آگین در قلبم فرو می رود...می نویسم!!!

آری...می نویسم باهمین دستان لرزان...باهمین تپش قلب...وباهمین چشمان خیس!!!

چه بگویم؟!وقتی این حزن اینقدرسنگین است...ومن ناتوان تر از همیشه!!!

آن روزهاسیلی نصیبمان کردند...این روزهاخنده هایی تمسخرآمیز...!!!

آن روزها جواب سلام پدر را نمی دادند...این روزهااصلا نگاهمان نمی کنند...!!!

(جز اندکی که ترس از فرج دارند...و دل می سوزانند...)

آن روزها در خانمان را آتش زدند...و این روزها مدام دلمان را آتش می زنند...!!!

...مادرجان یادم هست که خواستیدصبور باشیم...وبر مشکلات سکوت کنیم...اما!!!

از وقتی رفتی مولایم را تنها دیدم...که درد ودل با چاه می کرد...!

راستش آنقدر هم که فکر میکردم زندگی بی تو خالی نیست...

بلکه تاحدی که توان فکر ومجال حال ندارم زندگیمان خالی شده است...!!!

یا امی بنفسی انت...

ای کاش مادرجان!حداقل مزارت را به ما کودکان تنهامانده نشان می دادید...

و ای کاش این نشانی نسل به نسل به ما می رسید...

تا این روزهادلتنگ شدن برای مادری آسمانی ویاسی بهشتی را...

باسرگذاشتن به دیوارخاکی...ودری همواره هویدا پنهان نمی کردیم...!

درجای جای قلبم نامتان رامکتوب کرده ام...

و دور هریک پرشده است از یاس های کبود...

فضای عطر آگین دلم را دوست دارم...

و فضایی که سرتاسرسیاه پوش شده است برای همدردی با مولایم...!!!

این الفاطمیون؟؟؟ 

همسنگران خوب من آیا آگاهید؟؟؟

(از دلنوشته...سیاه نوشته های یک شیعه...سیدی نالان از داغ فرج!!!)

این بار برای تو...!!!

این بار می خواهم برای تو بنویسم...

تنها برای تو...!

همان تویی که حس نگاهم را نمی بینی...

همان تویی که فکرمی کنی به دلیل حس تنفر...

 در مقابلت جدی و سر سخت هستم...

و بدون هیچ توجهی از کنارت رد می شوم!!!

نمی دانی این روزها دلشکسته تر از مجنون...و خسته تر از فرهادم!

و یا شاید لیلی ای هستم که غرور را دوست دارد...

و نمی تواند غرور را به خاطر دلش زیر پا بگذارد!!!

با سعی زیادی که داشتم...

اما در موارد پیش آمده تعصبم را نسبت به خودت دیدی...

این روزها همه من را می فهمند به جز تو!

نمی دانی تنهابه خاطر تو نگاهم را حجاب بخشیده ام...

که نکند از من دلخور شوی!

که نشان دهم حقیقت را!!!

اما تو....!!!

 آری این بار تنها برای تو نوشته ام...

همان تویی که خود را حقیر می خوانی!

بااین که در نگاه من نورانی ترین وبزرگترین ستاره در شبهای تاریکی ام هستی!

این بار تنها تو درنظرم بودی!!!