قلم

نمیدانم...

ثانیه هایی...دقایقی...و یا ساعتی...

نشسته ام روبروی میزی برای نوشتن...

تنها زل زده ام به نگاهی مبهم از قلم...

قلم مهربانم با لبخندی نشسته است

در کنار کاغذ...پاره هایم...

اما با لبخندی مبهم...!

براستی این بارهم انتظار می کشد...

تا از انسی که با دلم برقرار کرده است...

شاید...تشکری...مهری...لطفی...!!!

اما...

این بار بی واژه تر از همیشه...

نگاهم روی قلم مانده است و...

و خواهش واژه ها...

اوه...این بار این قلم مانوس با دل...جوهر پس می دهد...

از بی توجهی من...(نسبت به خواهش واژه ها)

آن هم دلش خون است ازمن...انگار...!!!